26 août 2010
پایان اوت
رسیده ایم آمستردام. باید کسی می آمده دنبالمان و نیامده. مامان کارت تلفن می خرد و بعد شماره را برای بابا می گیرد تا حرف بزند. کسی گوشی را بر نمی دارد. راه می افتیم و نمی دانیم کجا باید برویم. مامان می گوید: بیا دوباره زنگ بزنیم. کارت تلفن نیست. بابا یادش...