28 juin 2011
تیر- دو
گاهی لغزیدن یک قطره عرق از پشت گردن خیلی چیزها را به یاد آدم میآورد. مثلا آن ساعت سه عصر مردادماه، اتوبان شهید بابایی، شیرین را، کسی را که دوستش میداشتم و او دوستم نداشت، هیچ کس را دوست نداشت و من نمیخواستم باور کنم. میخواستم آویزان بمانم به آن یقین که میشود کاری کرد، میشود برش گرداند. بلد نبودم طور دیگری روزهایم را سپری کنم.
امروز فهمیدم که هشت سال از آن روزها میگذرد. لیلا، دخترِ شیرین هم دو سال دارد و من هنوز ندیدهامش. میدانم که دوستداشتنیترین است.
Publicité
Publicité
Commentaires