Canalblog
Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
Ailleurs
Publicité
Archives
28 juin 2011

تیر- دو

گاهی لغزیدن یک قطره عرق از پشت گردن خیلی چیزها را به یاد آدم می آورد. مثلا آن ساعت سه عصر مردادماه، اتوبان شهید بابایی، شیرین را، کسی را که دوستش می داشتم و او دوستم نداشت، هیچ کس را دوست نداشت و من نمی خواستم باور کنم. می خواستم آویزان بمانم به آن یقین...
Publicité
Publicité
25 juin 2011

تیر

حس آدمی رو دارم که باید بهش بگن: «خودتو جمع کن! لااقل به خاطر این بچه...» ولی خوب، بچه ای وجود نداره
Publicité