28 juin 2011
تیر- دو
گاهی لغزیدن یک قطره عرق از پشت گردن خیلی چیزها را به یاد آدم می آورد. مثلا آن ساعت سه عصر مردادماه، اتوبان شهید بابایی، شیرین را، کسی را که دوستش می داشتم و او دوستم نداشت، هیچ کس را دوست نداشت و من نمی خواستم باور کنم. می خواستم آویزان بمانم به آن یقین...