17 octobre 2012
پایان مهر
ایستادهایم توی راهرو و من دارم حرف میزنم و صورتم گر گرفته. دستهایم را در هوا تکان میدهم و کمرم خم است. «میبینی که چه رفتار بدی داره با من میشه؟ میفهمی که مدام حس میکنم داره به من بیاحترامی میشه؟» عصبانی شده و دوست ندارد کسی این حرفها را بشنود. «حرف بیخود نزن، کجا با تو بدرفتاری میشه؟» بعد میرود سر موضوعی که مطمئن بودم گذارمان بهش خواهد افتاد. «من هنوز منتظرم، پس کجاست چیزی که ازتون خواسته بودم؟» من دیگر دارم داد میزنم: «این دو موضوع هیچ ربطی به هم ندارن. سعی نکن به من عذاب وجدان بدی.» بعد می رود به سمت اتاقش و تهدید میکند : «همین الان به کریستف ایمیل می دم تا پاشو بکشه از این جریان بیرون» من دارم دنبالش میدوم و تقریبا التماس میکنم: «نه این کار رو نکن!» بلوف زده و من اشتباه کردهام. باید میگذاشتم ایمیلش را بدهد. حالا من بازی میکنم که «زندگی مرا پیچیده نکن، همین الانش هم به اندازه کافی پیچیده هست».
وقتی برمیگردم سر جای اولم ده دقیقهای هم چنان دستم میلرزد.
Publicité
Publicité
Commentaires