Canalblog
Editer l'article Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
Ailleurs
Publicité
Archives
27 mai 2013

خرداد

هفت دست کفش آهنین پاره کن، بعد اگر حرفی مانده بود می‌شنوم. من گفته بودم و من نشنیدم. 
 
تای عزیزم وقتی از عشقش جدا شد، دوچرخه‌اش را برداشت. می‌خواست آن قدر دور برود تا دیگر جانی برایش نماند که به روزهای سرد فکر کند که به هم پشت می‌کردند و می‌خوابیدند. تای عزیز پایش درد گرفته بود و می‌گفت ساق پایش داشته عضله جدید در می‌آورده و دیگر نتوانسته بود و وسط راه برگشته بود خانه.
 
هفت دست پاره نشده برگشته بود خانه. عشق هنوز در خانه بود.
 
من چه کردم؟
 
در همه حوضهای رم و فلورانس و ونیز سکه انداختم و آرزو کردم. 
Publicité
Publicité
Commentaires
Publicité