آذرماه - در مدح سیتالوپرام
داشتم در بیست و دو سالگی پایان نامه لیسانسم را تمام میکردم و اضطراب طاقتم را طاق کرده بود.رفته بودم پیش دکتر عمومی یکی از آشناها و برایش از حالم گفته بودم. او هم سوالهایی کرده بود مثل اینکه : زیاد پیش میآید که جایی دعوت باشی و نروی؟ میشود که مدام از اطرافیانت بدخلقتر باشی؟ میشود که از اضطراب خوابت نبرد؟ جواب همه سوالهایش مثبت بود. بعد برایم سیتالوپرام تجویز کرده بود با دوز بسیار کم. حال من از این رو به آن رو شده بود. بعد از پایان نامه قرصم را به تدریج قطع کرده بودم و رفته بودم برای یک ماهی پاریس با این فکر که همین سفر میتواند حال خوبم را نگه دارد. دکتر هم گفته بود هر وقت حالت بد شد بخور، به هیچ جای جهان برنمیخورد. اما من با سرسختی دیگر سراغ داروهای ضدافسردگی نرفته بودم.
بعدتر حال ناخوش برگشته بود، گاهی پررنگتر و گاهی کمرنگتر. وقتی سال گذشته از ا. جدا شدم اولش آرامشی غریب بود که سکونش مرا بیشتر از هر چیزی میترساند. کم کم اما آرامش تبدیل شد به اینرسیای که گاهی در خانه نگهم میداشت و ختم شد به پانزده بار گریه کردن در روز در ماه سرد و تاریک دسامبر. بعد کم کم بهتر شدم. اما حال بد، فکرهای سیاه و وسواسهای ذهنی همیشه در چند قدمی در کمین بودند. بهار همین امسال بود که خواستم تا برایم از تهران دارو بفرستند. در نهایت هم در ماه اکتبر شروع کردم به خوردن روزی ده میلی گرم سیتالوپرام، یعنی دوزی بسیار پایین که به قول دکتر یکی از دوستانم آن قدر ضعیف است که حتی اثر ندارد. اما همین دوز کم اثرش تنها چند هفته بعد از شروع قرصها محسوس بود. افکار سیاه نبودند یا اگر که بودند ذهن پیش از این وسواسمند من از رویشان به راحتی لیز میخورد و متوقف نمیشد آنجور که در گذشته روزگارم را سیاه میکرد. انرژیام برای کار و برای معاشرت چندین برابر شده بود. مسائلی پیش پاافتاده در روابط انسانی و کاری که در گذشته بینهایت آزارم میدادند دیگر کوچکترین اهمیتی نداشتند. چند وقتی است شروع کردهام از تک تک لحظههای زندگیام لذت بردن: از کار کردن، از حرف زدن، از موسیقی، از فیلم، از یک روز آفتابی، حتی از گوی بلورینی که در یک کافه روی بار قرار دارد.
این پست را هم نوشتم که به همه کسانی که حال بد را گاهی تجربه میکنند بگویم که شاید باید این قضیه را جدیتر بگیرند و اینکه شاید بشود با یک دوز جزئی از یک داروی ضد افسردگی شرایط را به طور محسوسی تغییر داد. و اینکه نباید مدام گمان کرد که خود آدم به تنهایی میتواند از پس حال بدش بر بیاید. گاهی شاید برای در آمدن از چاله و دوباره راه رفتن نیاز به یک هل کوچک داریم.