Canalblog
Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité

Ailleurs

Publicité
Archives
21 décembre 2011

سی آذر- یلدا

یک. «اینجا همه چی خوب است و با وجود آنکه کار کردن در عراق همیشه آسان نیست خیلی خوشحالم که برگشته ام. به منطقه سبز، جایی که سیاستمداران ساکن هستند، اصلا دسترسی نیست. باید از خیلی قبلتر وقت ملاقات گرفت و کلی مدارک امنیتی پر کرد. مسیحی ها هم اصلا حاضر نیستند...
Publicité
Publicité
6 décembre 2011

سینما پارادیزو- آذر

عزیزم، سینما پارادیزو یادت هست که دو روایت داشت؛ یکی کوتاه شده بود برای فستیوالی جایی که یادم نیست. اول اون کوتاه شده رو دیدیم که زیرنویس انگلیسی داشت. بعدش نسخه ی کامل گیرمان آمد که زیرنویس نداشت و به ایتالیایی بود و نشستیم آن را هم تماشا کردیم. این...
4 décembre 2011

آذر

مامانجی، امروز روز آخرمان بود در اوینیون. شهری قشنگ که در قلبش کاخی هست که چندین پاپ دور از واتیکان و رم در آن زیسته اند و سال به سال به برجها و اتاقهایش افزوده شده. سفر خوب است، اما من امروز صبح یاد داستانی افتادم و دلم تنگ تر شد. یادم می آید چهارم دبستان...
2 novembre 2011

آبان

سرم دوباره درد می کند و باز راه که می روم زمین زیر پایم موج بر می دارد. اما غر نزنم. این روزها که می گذرد دیگر حوصله جادو هم ندارم. یعنی باز لحظاتی هست که با خودم می گویم می شود که به معجزه امید داشت و در نهایت این گره کور باز می شود، و بعد سراسر آبشار...
4 octobre 2011

شهریور، قدیمی

شهریورماه، تهران وسط تابستان بود، نزدیکی های آخرش. زمانش درست یادم نیست؛ چون وقتی جایی زندگی می کنی که سر تا ته تابستان گاهی چند هفته بیشتر نیست، دیگر خیلی کاری به تقویم نداری. شنا کرده بودم در دریاچه ای که حس چایی می داد، بس که جلبک داشت و برگ و سبز...
Publicité
Publicité
25 septembre 2011

پاییز

نشستم در میدانِ کنار کانال. اولین عصر پاییزی در پاریس، اما گویی تابستان آمده تا نفس آخرش را بکشد و بعد برود. دو مرد و یک زن با چهار بچه نزدیک ما نشسته اند و بچه های طلایی شان از سر و کله هم بالا می روند. من همه را نگاه می کنم. بعد سر و کله شهردار پاریس...
21 août 2011

شهریور

زمانی که گربه سیاه با قدم های آرامش از جلویمان رد شد تا انور ابراهیم «لیلا در سرزمین چرخِ فلک» را بزند و من هم از ابتدا همان را آرزو کردم و باید که آخرین قطعه ای باشد که می نوازد، مقابل «توپکاپی» و در میان درختان سر به فلک کشیده و باد میان برگها. چیزی...
28 juin 2011

تیر- دو

گاهی لغزیدن یک قطره عرق از پشت گردن خیلی چیزها را به یاد آدم می آورد. مثلا آن ساعت سه عصر مردادماه، اتوبان شهید بابایی، شیرین را، کسی را که دوستش می داشتم و او دوستم نداشت، هیچ کس را دوست نداشت و من نمی خواستم باور کنم. می خواستم آویزان بمانم به آن یقین...
25 juin 2011

تیر

حس آدمی رو دارم که باید بهش بگن: «خودتو جمع کن! لااقل به خاطر این بچه...» ولی خوب، بچه ای وجود نداره
25 mai 2011

خرداد

تیب اس ام اس داده که « دلمون برات تنگه! امروز کسی نیست که بخندونتمون...» جوابشو ندادم. من وا دادم. اسمش همینه. امروز چند خرداده؟ چهارم؟ به هر حال. چند روزه که این بی حس و حالی توی تنمه، بیرون برو هم نیست. امروز از رختخواب در نیومدم. فقط خوابیدم و همین....
Publicité
Publicité
<< < 1 2 3 4 5 6 7 > >>
Publicité