Suivre ce blog
Administration
Connexion
+
Créer mon blog
Publicité
Ailleurs
Ailleurs
یک جای دیگر
Accueil du blog
Créer un blog avec CanalBlog
Publicité
Recherche
Archives
2014
Mars
(1)
2013
Décembre
(1)
Octobre
(1)
Août
(1)
Mai
(6)
Avril
(2)
Mars
(2)
Février
(1)
Janvier
(3)
2012
Décembre
(1)
Novembre
(1)
Octobre
(3)
Septembre
(1)
Août
(2)
Juillet
(1)
Mai
(1)
Février
(2)
2011
Décembre
(3)
Novembre
(1)
Octobre
(1)
Septembre
(1)
Août
(1)
Juin
(2)
Mai
(3)
Avril
(2)
Mars
(2)
Janvier
(2)
2010
Décembre
(1)
Octobre
(4)
Septembre
(2)
Août
(2)
Juillet
(2)
Juin
(1)
Mai
(2)
Avril
(2)
Mars
(2)
Janvier
(1)
2009
Décembre
(1)
Octobre
(2)
Flux RSS
31 mai 2010
Here's the low
You're so sure that you'll survive any heartache but no time is not on your side.
Publicité
Publicité
30 mai 2010
سی
ماه خرداد ماه عجیبی یه، از خیلی سال پیش. امسال دهمین سالگرده و این عدد کار عجیبی می کنه با من، حتی اگه مدام هم تکرار کنم که آخه مگه چه تفاوتی هست با سالهای دیگه. سوال سختی نیست. تفاوتش یه دختر نوزده ساله است و یه دختر بیست و نه ساله. حسی ندارم نسبت به...
18 avril 2010
نانسی
سعید سعیدی شصت ساله است. چهار شانه، خوش پوش و دو گیلاسی که می خورد مدام حرفهایش را تکرار می کند. سعیدی دوست یکی از عموهاست. خودش می گوید بهترین دوستش، رفیقش که در می شصت و هشت با هم در پاریس پادشاهی می کردند. حتی جای حزب سوسیالیست را هم نشانمان داد، که...
1 avril 2010
<!-- /* Style Definitions */ p.MsoNormal,
دختر بچه ای بود، با موهای فرفری مشکی، که بغلش می کردم هر وقت که دلم فشرده می شد، جاهایی که می خواستم چشمانم را ببندم، او بود در بغلم که می فشردمش. چند سالی است که گمش کردم. شاید از روزی که ساکن این شهر مرطوب و ابری شدم گمش کردم. در هیاهوی روزهایی که پر...
24 mars 2010
بهار
سبزه ای که برادر عزیزم رویش نشستسبزه ای که کمی کپک زدسبزه ای که فقط جوانه زد فقط به فاصله یک روز، از سال تحویل تا روز بعدششش سانت قد کشید. بهارهای تهران با بویش، شکلش، سبزیش، سبکیش، التهاب و عشقهایش به یادم می آید
Publicité
Publicité
10 mars 2010
کاش امشب خواب دریاچه ببینم، با تپه های مه
کاش امشب خواب دریاچه ببینم، با تپه های مه گرفته...
13 janvier 2010
چرا هنوز جاش درد می گیره وقتی اریکا می پرسه مادر
چرا هنوز جاش درد می گیره وقتی اریکا می پرسه مادر و پدرت خوبن؟
26 décembre 2009
نوئل
ای رفته گرونوبل، بالای کوه، با کلی برف و با چوب اسکیش. من بلد نیستم اسکی کنم، هیچ وقت هم امتحان نکرده ام. فردا برای خودم بستنی وانیلی می خرم با توت فرنگی و شاتوت . .
29 octobre 2009
پاییز
تیکه ای شکسته از نور افتاده روی دیوار کنار پنجره، آفتاب دارد غروب می کند، ساعت چهار و ربع است. پاییز آمده. اول مهر بود. دو ماه بود که هیچ خبری از ب نبود. برایش ای میل زدم. "فردا اول مهره، دلم میخواست برات یه جامدادی دگمه ای بگیرم که بوی پلاستیکش دیوونه...
14 octobre 2009
روز سوم
اولین صبح زندگی جدید، ساعت هفت و چهل و پنج از مترو بیرون می آیم، باید تا مدرسه بدوم که کلاس سر ساعت هشت شروع می شود. هدفون در گوش، دایدو می خواند If you were a king up there on your throne, would you be wise enough to let me go For this queen you think...
Publicité
Publicité
<<
<
1
2
3
4
5
6
7
Publicité