Canalblog
Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
Ailleurs
Publicité
Archives
30 octobre 2010

آبان- دو

وقتی همه چی از توی دستام لیز می خوره. وقتی خیلی چیزا رو بی فکر انجام می دم و اختیارش از دستم در می ره. وقتی که حتی صبح ها در همان لحظه چشم بازکردن، دارم تپش قلبم رو حس می کنم. وقتی تحمل هیچ بار عاطفی ای ندارم. وقتی دلم می خواد نباشم؛ شده برای چند لحظه...
Publicité
Publicité
27 octobre 2010

آبان

اومدیم از مترو بیرون و پیچیدیم توی خیابونای پهن منهتن. از چند تا چراغ قرمز رد شدیم و توی بقالی خرید کردیم. شب سنگین و ساکن افتاده بود روی شهر و من داشتم فکر می کردم لحظه رو دریاب که این وسط تونستی سرک بکشی این سمت اقیانوس. بعد وارد یه ساختمون پنج طبقه...
14 octobre 2010

مهر- سه

از اون پونصدتا فقط یکی رو نگه داشتم، بی رنگ و بی خاصیت ترینشونو. این یکی رو نمی ندازم تو سطل آشغال
12 octobre 2010

مهر- دو

یک سنگ دستم بود، هنوزم هست، دارم می مالم به دیوار. هر روز. هر روز هم یک شکل و یک رنگ می شه با هر خراش. سنگه هنوز هست. منم هنوز می کشمش به دیوار
Publicité
Publicité
Publicité