Canalblog
Suivre ce blog Administration + Créer mon blog

Ailleurs

Publicité
Archives
14 mars 2014

اسفند

ایستاده جلویم. قرار است دوباره کلاسهایش را راه بیاندازد. می دانم که دیگر نیست. می دانم که مرده، مدتهاست که مرده. صدایی در من فریاد می زند : "بگذار باشد. صدایش را نمی شنوی که چه قدر شفاف است؟ مرده است که مرده. اما ببین، اینجاست. جلوی تو. تویی که صدایش را فراموش کرده بودی."
نمی خواهم رویایم طولانی تر شود. نمی خواهم حضورش یادم بیاد. نمی خواهم حتی برای چند لحظه به این توهم تن بدهم که هست. باید بیدار شوم.
اولین بار است که در رویا به نبودنش آگاهم. گویی پذیرفته ام، بعد از چهارده سال، که دیگر نیست. پذیرفته ام که چنگ زدن به عشق هیچ مردی، تلاش برای زنده نگه داشتن خاطره عشق باهوش ترین و ظریف ترین و طنازترین آدمها هم او را به من باز نمی گرداند. حتی اگر بیاویزم و سعی کنم که "برای بار دوم از دستش ندهم"، عزیزی را که خاک کردی هرگز باز نمی گردد.
می گویم پذیرفته ام، شاید، برای این که امسال بعد از ده سال خواستم به امامزاده طاهر بروم. امسال برای اولین بار گریه کردم. منی که حتی روز خاکسپاری اشکی نداشتم. امامزاده طاهر قسمت بزرگی از من است، حتی قبل از این که بابا را آنجا خاک کنیم. جایی که خودش بر خاکش زانو زد، انگشتی بر خاک و دستی بر پیشانی، نشست و شانه هایش از هق هق لرزید. دستم را همان جا می گذارم که پانزده سال قبل تو انگشتانت را گذاشتی.
سنگ بابا دیگر نام ندارد. برنزی که امضا و اسمش روی آن کنده شده بود، کنده اند و با خود برده اند. برای نازنین پ. می نویسم که کسی قبل از من هر سه قبر را شسته بود. هر سه ی این قبرهای کنار هم را.
Publicité
Publicité
8 décembre 2013

آذرماه - در مدح سیتالوپرام

داشتم در بیست و دو سالگی پایان نامه لیسانسم را تمام می‌کردم و اضطراب طاقتم را طاق کرده بود.رفته بودم پیش دکتر عمومی یکی از آشناها و برایش از حالم گفته بودم. او هم سوالهایی کرده بود مثل این‌که : زیاد پیش می‌آید که جایی دعوت باشی و نروی؟ می‌شود که مدام از اطرافیانت بدخلق‌تر باشی؟ می‌شود که از اضطراب خوابت نبرد؟ جواب همه سوالهایش مثبت بود. بعد برایم سیتالوپرام تجویز کرده بود با دوز بسیار کم. حال من از این رو به آن رو شده بود. بعد از پایان نامه قرصم را به تدریج قطع کرده بودم و رفته بودم برای یک ماهی پاریس با این فکر که همین سفر می‌تواند حال خوبم را نگه دارد. دکتر هم گفته بود هر وقت حالت بد شد بخور، به هیچ جای جهان برنمی‌خورد. اما من با سرسختی دیگر سراغ داروهای ضدافسردگی نرفته بودم.

بعدتر حال ناخوش برگشته بود، گاهی پررنگ‌تر و گاهی کمرنگ‌تر. وقتی سال گذشته از ا. جدا شدم اولش آرامشی غریب بود که سکونش مرا بیشتر از هر چیزی می‌ترساند. کم کم اما آرامش تبدیل شد به اینرسی‌ای که گاهی در خانه نگهم می‌داشت و ختم شد به پانزده بار گریه کردن در روز در ماه سرد و تاریک دسامبر. بعد کم کم بهتر شدم. اما حال بد، فکرهای سیاه و وسواس‌های ذهنی همیشه در چند قدمی در کمین بودند. بهار همین امسال بود که خواستم تا برایم از تهران دارو بفرستند. در نهایت هم در ماه اکتبر شروع کردم به خوردن روزی ده میلی گرم سیتالوپرام، یعنی دوزی بسیار پایین که به قول دکتر یکی از دوستانم آن قدر ضعیف است که حتی اثر ندارد. اما همین دوز کم اثرش تنها چند هفته بعد از شروع قرصها محسوس بود. افکار سیاه نبودند یا اگر که بودند ذهن پیش از این وسواسمند من از رویشان به راحتی لیز می‌خورد و متوقف نمی‌شد آنجور که در گذشته روزگارم را سیاه می‌کرد. انرژی‌ام برای کار و برای معاشرت چندین برابر شده بود. مسائلی پیش پاافتاده در روابط انسانی و کاری که در گذشته بی‌نهایت آزارم می‌دادند دیگر کوچکترین اهمیتی نداشتند. چند وقتی است شروع کرده‌ام از تک تک لحظه‌های زندگی‌ام لذت بردن: از کار کردن، از حرف زدن، از موسیقی، از فیلم، از یک روز آفتابی، حتی از گوی بلورینی که در یک کافه روی بار قرار دارد.

این پست را هم نوشتم که به همه کسانی که حال بد را گاهی تجربه می‌کنند بگویم که شاید باید این قضیه را جدی‌تر بگیرند و این‌که شاید بشود با یک دوز جزئی از یک داروی ضد افسردگی شرایط را به طور محسوسی تغییر داد. و این‌که نباید مدام گمان کرد که خود آدم به تنهایی می‌تواند از پس حال بدش بر بیاید. گاهی شاید برای در آمدن از چاله و دوباره راه رفتن نیاز به یک هل کوچک داریم.

16 octobre 2013

مهر

یک خط عمودی

یک خط افقی

هر دو آبی

بعد از سه دقیقه

هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود

 

7 août 2013

اواسط مرداد

پریشب حدود ساعت یک داشتم برمی گشتم خانه. هوا حال خوبی داشت. نه خیلی گرم و نه خیلی خنک. داشتم آواز می خواندم. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم دارم تنهایی در خیابان آواز می خوانم و مدتها بود که دیگر برای خودم در خیابان نخوانده بودم. "با تو فراموشم می شه "، "با تو می رم از این کوچه".
 
فردایش باز حالم خوب بود.دیگر چه چیزی می توانستم بخواهم از زندگیم؟ تقریبا همه کسانی که دوستشان دارم در این شهر جمعند، کار خوب است، کمتر بی پولم، حالم خوش است، هوا هم بیشتر اوقات آفتابی است، کریستف دارد عروسی می کند و روی عکس کارت دعوتش، هم سلین و هم خودش دارند از ته دل می خندند. برایش نوشتم آرزو می کنم روزی من هم به اندازه تو خوشحال باشم. واقعا هم با فکر کردن به خوشحالیش حالم خوب می شود. گلهای پشت پنجره هم خیلی سرحالند و از دیدن شان دلم روشن می شود. دستهایی که آنها را کاشته، سبزند. خیلی سبز. دوباره حالم این قدر خوب است که دوست دارم تنهایی راه بروم و موزیک گوش کنم.
 
مری انگار قلبش را گذاشته کف دستش، انگار سینه اش را دریده و می شود با یک حرکت دست، قلبش را لمس کرد. وقتی که تنهاست گاهی در خیابان با خودش حرف می زند. می برمش که مامان و باربد و آزاده را ببیند. بعد می گوید چه خانواده زیبایی. دیشب ای میل زده که این خانواده توست؟ و لینک مقاله ای از لیبراسیون رو فرستاده. مال سال 1997، چند ماه بعد از قتلهای زنجیره ای. مصاحبه ای با باباست که از فشارها و سانسور می گوید. مری نوشته مال خیلی سال قبل است اما طنین اش هم چنان به گوش می رسد. فکر کنم خوش شانس ترین آدم جهانم که با کسی مثل مری دوستم. وقتی که می نشینیم روی ایوان روزنامه و من می گویم از آرزوهایم یا از قصه های مامان و بابا، برای این که عشق خودش و انریکو را قدر بداند و برایش بجنگد. گاهی حتی می توانم حرف نزنم. گاهی حتی دعوایم می کند که داری چرت می گویی، می گوید این خودزنی ها از فرهنگت می آید که عادتتان داده به عزاداری های بی دلیل. راست هم می گوید. 
 
به حال خوب یک سبکی هم اضافی شده. لنگر ذهنم به جای اشتباهی گیر کرده بود و حالا باز آزاد شده. کافی بود بدانم که کسی که زمانی دوستش داشتم می تواند با سمبل تهی مغزی و میانمایگی و بلاهت عشق بورزد. خود به خود همه چیز تمام شد. فرانسوی ها می گویند "به هیچ کاسته شد".
 
 جایی نه چندان دور هم کسی هست که می گوید دلش برای از خواب پریدن های یک باره من تنگ می شود وقتی با چشمهای گرد دور و برم را نگاه می کنم. 
 
وقتی کلاس آواز می رفتم بوریس لاوا و قبلش آنتوانتا می گفتند باید برای خوب خواندن از درون بخندی. من چند روز است که دارم از درون می خندم. 
 
31 mai 2013

خرداد تلخ

خواب می‌بینم در یک خانه‌ام کنار دریا. وقتی از پنجره طبقه بالا بیرون را نگاه می‌کنم. دیگر آب تا کمی پایین‌تر از پنجره رسیده. می‌روم روی شیروانی و آب را نگاه می‌کنم. ایستاده‌است آنجا و دارد مثل من آب را نگاه می‌کند. می‌پرم توی آب و کمی شنا می‌کنم. باز برگشته‌ام خانه. 
 
میم عزیز رفته شهر من. شنبه برایم از توی مغازه عکس فرستاد و پرسید: این مانتو اندازه اش خوب است؟ رنگش چی؟ سبز خاکی؟ شلوار جینم چی؟ می‌توانم شلوار این قدر چسبان بپوشم؟ برایش نوشتم روسری‌ام را برایت می‌آورم. روسری سبز و سفید نخی‌ام را برایش بردم. رفتیم توی دستشویی و من مدلهای مختلف را نشانش دادم. گره بزنی پشت سرت، یا جلو، یا همین طوری دو گوشه را بندازی روی شانه‌ات. بهش گفتم اولین جرعه را با یاد من بخور. گفت آرزو می‌کنم امسال عاشق شوی. برایت خوب است. 
Publicité
Publicité
29 mai 2013

خرداد

دخترک! نگرانتم. به سلامت

27 mai 2013

خرداد

هفت دست کفش آهنین پاره کن، بعد اگر حرفی مانده بود می‌شنوم. من گفته بودم و من نشنیدم. 
 
تای عزیزم وقتی از عشقش جدا شد، دوچرخه‌اش را برداشت. می‌خواست آن قدر دور برود تا دیگر جانی برایش نماند که به روزهای سرد فکر کند که به هم پشت می‌کردند و می‌خوابیدند. تای عزیز پایش درد گرفته بود و می‌گفت ساق پایش داشته عضله جدید در می‌آورده و دیگر نتوانسته بود و وسط راه برگشته بود خانه.
 
هفت دست پاره نشده برگشته بود خانه. عشق هنوز در خانه بود.
 
من چه کردم؟
 
در همه حوضهای رم و فلورانس و ونیز سکه انداختم و آرزو کردم. 
19 mai 2013

اردیبهشت و ترس

ایستاده‌بودم پشت چراغ قرمز. چند روز پشت سر هم بود که داشتم می‌دوییدم. یک لحظه گفتم حواست هست که این همه تصمیم مهم را داری تنهایی در زندگیت می‌گیری؟ غرور کسری از ثانیه هم دوام نیاورد.انگار خستگی بر سرم آوار شد. فکر کردم کاش می‌شد بایستم و ندوم، حتی به اندازه یک روز، و فکر نکنم، حتی برای یک شب، و ساعت چهار صبح از خواب نپرم و از خودم  نپرسم که چه شد.
 
همه دیوارهای خانه هم نباید سفید باشد. در اولین فرصت دیوارهای آشپزخانه را قرمز خواهم کرد. 
 
شب می‌خوابم و خواب می‌بینم که چگونه دارم در خانه درازمان در اکباتان راه می‌روم و از اتاقی به اتاق دیگر سرک می‌کشم. بعد از خواب می‌پرم و نگاه می‌کنم به پشتی سفید مبل تخت خواب شو و باز می‌خوابم و باز در اکباتانم و دارم به گلدان اتاقم آب می‌دهم.
 
دیروز رسیدم به ای‌میلی مال پنج سال پیش که فرستاده‌بودم برای آقای فیرزوی. برایش نوشته‌بودم که فضای آزمایشگاه دارد دیوانه‌ام می‌کند و احساس  می‌کنم مغزم دارد پوک می‌شود و دارم فکر می‌کنم دکترا را ول کنم و بروم دنبال کار دیگری. او هم نوشته یادت نرود که بنویسی تا تهران که می‌آیی به اندازه کافی مواد خام برای نوشتن داشته باشی و یادت نرود که هر روز بنویسی و یادت باشد که با نوشتن باید حالت بهتر شود و نباید احساس وظیفه بکنی.
 
یادم آمد که قرار بود بنویسم، یادم آمد که می‌شد راحت رفت تهران و برگشت و چندان سوالی از خود نپرسید. یادم آمد که حضور الف در زندگیم چه چیز عادی و دلنشینی بود، یادم آمد که دکترای مهندس شیمی می‌خواندم و 27 سالم بود.
 
میم می‌گفت و من امروز شنیدم که در تنهایی زندان، تویی که مدام در زندگی روزمره از روبرو شدن با ترسها و اضطرابهایت فرار می‌کنی مجبوری با تک‌تکشان مواجه شوی. لخت و عریان باید به ترس از دست دادن مادر و پدر و معشوق و به مرگ فکر کنی. 
 
آقای سناپور نوشته از ترس، و چه به موقع. داشتم راه می‌رفتم و با خودم کلنجار، با همه سناریوهای ممکن. پیاده رو را یک تکه بسته بودند و من رفتم در خیابان و با خودم فکر کردم باید رفت. بعد آمدم و خواندم از مستقیم نگاه کردن در چشمان ترس. کاری که تو کردی. کاری که ناممکن نیست. 
 
خوابت را می‌بینم، نشسته‌ای و داری با آی پد اینترنت گردی می‌کنی. حتی اگر آدرس ای میلی داشتی برایت ای میل می‌فرستادم. به جایی با اسم تو نامه می‌فرستادم. هر روز. 
6 mai 2013

اردیبهشت

از همه جهان فقط حسرت کشف یک نفر در من مانده. تصویر پنجشنبه شب اول مهرماه تهران مرا هرگز رها نخواهد کرد و این سوال که چرا نماندم

تولدت پیشاپیش مبارک

3 mai 2013

اردیبهشت

یادم نره که خوشحالم، که یکی برام شله زرد درست کرده بود و حرفای جالب زدیم. یادم نره که یکی دیگه کوچکترین تماسش پر از محبته و حالم رو خوش کرد. یادم نره که دو دوست خوب دارن می یان نزدیک، یادم نره که بهار بود و حال من خوب. 

Publicité
Publicité
1 2 3 4 5 6 7 > >>
Publicité