Canalblog
Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité

Ailleurs

Publicité
Archives
27 octobre 2010

آبان

اومدیم از مترو بیرون و پیچیدیم توی خیابونای پهن منهتن. از چند تا چراغ قرمز رد شدیم و توی بقالی خرید کردیم. شب سنگین و ساکن افتاده بود روی شهر و من داشتم فکر می کردم لحظه رو دریاب که این وسط تونستی سرک بکشی این سمت اقیانوس. بعد وارد یه ساختمون پنج طبقه...
Publicité
Publicité
14 octobre 2010

مهر- سه

از اون پونصدتا فقط یکی رو نگه داشتم، بی رنگ و بی خاصیت ترینشونو. این یکی رو نمی ندازم تو سطل آشغال
12 octobre 2010

مهر- دو

یک سنگ دستم بود، هنوزم هست، دارم می مالم به دیوار. هر روز. هر روز هم یک شکل و یک رنگ می شه با هر خراش. سنگه هنوز هست. منم هنوز می کشمش به دیوار
22 septembre 2010

اول مهر

روی دیوار خانه ام دو قاب عکس هست. کوه آن پشت در قاب اول تنها هاله ای است آبی، میزی چوبی با پارچ قرمز پلاستیکی و پنج صندلی . مامان نشسته سر میز سمت چپ عکس، نیم رخش پیداست، روپوش آبی روشن، روسری سرمه ای، دارد می خندد. من هم نشسته ام روبرو، تل زرد به سر...
5 septembre 2010

خواب شهریور

همین کفش بالرین ها پامه، با جوراب شلواری مشکی. دارم لگد می زنم توی هوا، از اون لگدها که تا صورت یارو می رسه. بعد قاب پنجره رو می گیرم می رم بیرون روی هره پنجره راه می رم. من از ارتفاع می ترسم ولی انگار اصلا مهم نیست. می رم بیرون و می آم تو. حالم خوبه....
Publicité
Publicité
26 août 2010

پایان اوت

رسیده ایم آمستردام. باید کسی می آمده دنبالمان و نیامده. مامان کارت تلفن می خرد و بعد شماره را برای بابا می گیرد تا حرف بزند. کسی گوشی را بر نمی دارد. راه می افتیم و نمی دانیم کجا باید برویم. مامان می گوید: بیا دوباره زنگ بزنیم. کارت تلفن نیست. بابا یادش...
2 août 2010

هزار چشمه خورشید

این یکی را دو سال پیش کشفش کردم. دقیقا زمانی که رفته بودم برای آن کنفرانس کذایی یک جایی بین نیویورک و بوستون در آن کالج دخترانه. آن موقع داشتم Bell Jar سیلویا پلات را می خواندم. دیگر علم داشت خفه ام می کرد و بعد یادم است که برای خودم نوشتم که اگر روزی...
27 juillet 2010

The Bell Jar, Sylvia Plath

From another, distanced mind, I saw myself sitting on the breezeway, surrounded by two white clapboard walls, a mock orange bush and a clump of birches and a box hedge, small as a doll in a doll’s house. A feeling of tenderness filled my heart. My heroine...
23 juillet 2010

ژوئیه

ن. می گه دنیا سفید، سیاه تر از اون چیزیه که خواستن به ما یاد بدن. نشستیم روی پله های کانال سن مارتن، داریم قهوه می خوریم. با خودم می گم اینه فرق یه دوست قدیمی با خیلی مدل های دیگش. این که اون روز کذایی از جلوی بیمارستان که راه افتادیم سمت قبرستون تمام...
15 juin 2010

منفی دو

ملحفه های سفید و آبی رو می شورم، با نرم کننده آبی بعد خونه رو جارو می کنم و تی می کشم چایی می خورم با توت می رم که بخوابم فردا حتما روز بهتری یه
Publicité
Publicité
<< < 1 2 3 4 5 6 7 > >>
Publicité