Canalblog
Editer l'article Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
Ailleurs
Publicité
Archives
26 août 2010

پایان اوت

1

رسیده‌ایم آمستردام. باید کسی می‌آمده دنبالمان و نیامده. مامان کارت تلفن می‌خرد و بعد شماره را برای بابا می‌گیرد تا حرف بزند. کسی گوشی را بر نمی‌دارد. راه می‌افتیم  و نمی‌دانیم کجا باید برویم.

 

مامان می‌گوید: بیا دوباره زنگ بزنیم.

 

کارت تلفن نیست. بابا یادش رفته از دستگاه تلفن بیرونش بکشد. بعد بابا عصبانی می‌شود. داد می‌زند: حالا چون توی کارهای فنی از من بهتری، فکر کردی که چه؟ هوش آن طوری داری و  من فلانم و بهمانم... و باز ادامه داشت.

 

نگفت و یا شاید هم گفت، یعنی به روی مامان آورد یا نه، که تویی که می‌دانی کدام سکو باید سوار قطار شویم، چه ساعتی، ایستگاه چندم باید پیاده شویم، کدام ایستگاه مترو باید پیاده شویم و کدام خط را بگیریم. چرا که بزرگترین اضطراب زندگیش، همین سفر کردن بود.

 

چمدان‌ها را گذاشته بودیم وسط پیاده‌رو و نشسته بودیم رویش، من و باربد. بابا حتما رفت آن طرف خیابان و می‌توانم تصورش کنم، حتی همین حالا، بعد از سیزده سال، که داشت سیگار می‌کشید و اخم داشت و عینک هم داشت و عصبانی بود. حتی اگر هیچ‌کدام از این‌ها نبود.

 

من می‌توانستم، می‌توانم همان‌جا باشم، وسط میدان یک شهر غریبه.

 

 

2

آن انگشتر نقره را گم کردم. آمده بودم پیشت و تو داشتی دنبال گوشواره‌ات می‌گشتی. بعد من «انگشترها» را دیدم. یادت می‌آید بهت گفتم یکی عین همین را از بابام عیدی گرفتم و بعد گمش کردم؟


یکیش را کردی انگشت خودت و دیگری را دادی به من. اول کرده بودم توی انگشت دوم دست راستم. بعد دیگر برای آن انگشت زیادی بزرگ بود و رفت انگشت وسط. ده سال آنجا بود. اصلا شکل بند انگشتم را تغییر داده، هاله سفیدش هم هست. گمش کردم، دو شب پیش. توی مترو راه می‌رفتم. یک لحظه بود و بعد دیگر نبود. برنگشتم پیداش کنم، نمی‌دانم چرا. توی کیفم را هم درست نگشتم. این منم. نمی‌خواهم امید یک روزی پیداکردنش، ته یک گوشه، یا در لایه‌های یک جیب را از دست بدهم.

بند انگشتم تیر می‌کشد.

 

3 

ب. نشسته روبرویم. من پنج سالی عاشقش بودم و او نبود. عاشق هیچکس نبود. حالا هست؛ گره روی پیشانیش، جزئیاتی که تعریف می‌کند. دخترک رفته.

Publicité
Publicité
Commentaires
Publicité