Canalblog
Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
Ailleurs
Publicité
Archives
3 janvier 2011

Where the oceans end

Where the oceans end
امروز روز اول بی کاری-در انتظار کار من بود. برای همین از این به بعد اینجا بسی بیشتر خواهم نوشت. از چیزهایی که می خونم، نمایشگاه هایی که می روم، فیلم هایی که می بینم و موزیک هایی که دوست می دارم. امیدوارم بی کاری من با چیزهای خوبی پر شود Cocoon -Where...
Publicité
Publicité
6 janvier 2011

من نوشتم بارون

من نوشتم بارون
سا ل 2006 وقتی وارد فرانسه شدم، «کوریه انترناسیونال» اولین مجله ای بود که دیدم و از همون اول دلم رفت. اونایی که فرانسه می خونن می دونن که نزدیک سه دهه است چه کار عجیبی می کنن ژورنالیست های این هفته نامه: انتخاب مطالبی درباره هر کشور از مطالب مطبوعات خود...
3 mars 2013

روانکاوی در تهران

روانکاوی در تهران
شاید یکی از مشغولیت های ذهنی مداوم اکثریت کسانی که برای مخاطب غیرفارسی زبان درباره ایران می نویسند نیفتادن به دام کلیشه هاست. این معبد استرئوتیپ ها که در آغوشش می شود آرام گرفت و بی اضطراب دوست داشته شد... ما ایرانیان، این موجودات اگزوتیک و متفاوت و هیجان...
27 juillet 2010

The Bell Jar, Sylvia Plath

From another, distanced mind, I saw myself sitting on the breezeway, surrounded by two white clapboard walls, a mock orange bush and a clump of birches and a box hedge, small as a doll in a doll’s house. A feeling of tenderness filled my heart. My heroine...
14 octobre 2009

روز سوم

اولین صبح زندگی جدید، ساعت هفت و چهل و پنج از مترو بیرون می آیم، باید تا مدرسه بدوم که کلاس سر ساعت هشت شروع می شود. هدفون در گوش، دایدو می خواند If you were a king up there on your throne, would you be wise enough to let me go For this queen you think...
Publicité
Publicité
2 août 2010

هزار چشمه خورشید

این یکی را دو سال پیش کشفش کردم. دقیقا زمانی که رفته بودم برای آن کنفرانس کذایی یک جایی بین نیویورک و بوستون در آن کالج دخترانه. آن موقع داشتم Bell Jar سیلویا پلات را می خواندم. دیگر علم داشت خفه ام می کرد و بعد یادم است که برای خودم نوشتم که اگر روزی...
26 août 2010

پایان اوت

رسیده ایم آمستردام. باید کسی می آمده دنبالمان و نیامده. مامان کارت تلفن می خرد و بعد شماره را برای بابا می گیرد تا حرف بزند. کسی گوشی را بر نمی دارد. راه می افتیم و نمی دانیم کجا باید برویم. مامان می گوید: بیا دوباره زنگ بزنیم. کارت تلفن نیست. بابا یادش...
30 mars 2011

سی

ده دقیقه تا سی سالگی من در پاریس مونده. می نویسم که بگم خوشحالم از جایی که ایستادم. می نویسم که یادم نره در آستانه سی سالگی خوشحال بودم، که این ده سال کارهای زیادی کردم. درد کشیدم، از ته دل خندیدم، عاشق شدم، گریه کردم، از دست دادم و بدست آوردم. وقتی به...
9 janvier 2013

تهران-کوچه عطارد

نشستم جلوی چند نفر و دارم می گم بابای دوست عزیزم مرد. حالا بیدار شدم و دارم با صدا گریه می کنم. آشپزخونه اون طبقه چهار الان چه وضعی داره؟ اون فنجونای قهوه ترک چی؟ دل کوچیک و لرزون تو چی؟ باورم نمی شه دیگه صداشو نمی شنوم. این دفعه که بیام باز براتون پنیر...
19 mai 2013

اردیبهشت و ترس

ایستاده بودم پشت چراغ قرمز. چند روز پشت سر هم بود که داشتم می دوییدم. یک لحظه گفتم حواست هست که این همه تصمیم مهم را داری تنهایی در زندگیت می گیری؟ غرور کسری از ثانیه هم دوام نیاورد.انگار خستگی بر سرم آوار شد. فکر کردم کاش می شد بایستم و ندوم، حتی به...
27 mai 2013

خرداد

هفت دست کفش آهنین پاره کن، بعد اگر حرفی مانده بود می شنوم. من گفته بودم و من نشنیدم. تای عزیزم وقتی از عشقش جدا شد، دوچرخه اش را برداشت. می خواست آن قدر دور برود تا دیگر جانی برایش نماند که به روزهای سرد فکر کند که به هم پشت می کردند و می خوابیدند. تای...
7 août 2013

اواسط مرداد

پریشب حدود ساعت یک داشتم برمی گشتم خانه. هوا حال خوبی داشت. نه خیلی گرم و نه خیلی خنک. داشتم آواز می خواندم. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم دارم تنهایی در خیابان آواز می خوانم و مدتها بود که دیگر برای خودم در خیابان نخوانده بودم. "با تو فراموشم می شه "،...
28 juin 2011

تیر- دو

گاهی لغزیدن یک قطره عرق از پشت گردن خیلی چیزها را به یاد آدم می آورد. مثلا آن ساعت سه عصر مردادماه، اتوبان شهید بابایی، شیرین را، کسی را که دوستش می داشتم و او دوستم نداشت، هیچ کس را دوست نداشت و من نمی خواستم باور کنم. می خواستم آویزان بمانم به آن یقین...
25 septembre 2011

پاییز

نشستم در میدانِ کنار کانال. اولین عصر پاییزی در پاریس، اما گویی تابستان آمده تا نفس آخرش را بکشد و بعد برود. دو مرد و یک زن با چهار بچه نزدیک ما نشسته اند و بچه های طلایی شان از سر و کله هم بالا می روند. من همه را نگاه می کنم. بعد سر و کله شهردار پاریس...
6 décembre 2011

سینما پارادیزو- آذر

عزیزم، سینما پارادیزو یادت هست که دو روایت داشت؛ یکی کوتاه شده بود برای فستیوالی جایی که یادم نیست. اول اون کوتاه شده رو دیدیم که زیرنویس انگلیسی داشت. بعدش نسخه ی کامل گیرمان آمد که زیرنویس نداشت و به ایتالیایی بود و نشستیم آن را هم تماشا کردیم. این...
26 mai 2012

خرداد

من آدم کولی نیستم. تا بشه هم ازحرف زدن فراریم، از ترس این که وضعیت رو پیچیده تر کنه. اما گفتم بنویسم چون دیشب یه خواب عجیبی دیدم که تو هم توش بودی. ولی می دونی عجیبیش این بود که عین واقعیت بود، یعنی هیچ مولفه ای از رویا نداشت. آدما بودن کنار هم، عشقای...
30 mai 2010

سی

ماه خرداد ماه عجیبی یه، از خیلی سال پیش. امسال دهمین سالگرده و این عدد کار عجیبی می کنه با من، حتی اگه مدام هم تکرار کنم که آخه مگه چه تفاوتی هست با سالهای دیگه. سوال سختی نیست. تفاوتش یه دختر نوزده ساله است و یه دختر بیست و نه ساله. حسی ندارم نسبت به...
23 juillet 2010

ژوئیه

ن. می گه دنیا سفید، سیاه تر از اون چیزیه که خواستن به ما یاد بدن. نشستیم روی پله های کانال سن مارتن، داریم قهوه می خوریم. با خودم می گم اینه فرق یه دوست قدیمی با خیلی مدل های دیگش. این که اون روز کذایی از جلوی بیمارستان که راه افتادیم سمت قبرستون تمام...
25 mai 2011

خرداد

تیب اس ام اس داده که « دلمون برات تنگه! امروز کسی نیست که بخندونتمون...» جوابشو ندادم. من وا دادم. اسمش همینه. امروز چند خرداده؟ چهارم؟ به هر حال. چند روزه که این بی حس و حالی توی تنمه، بیرون برو هم نیست. امروز از رختخواب در نیومدم. فقط خوابیدم و همین....
11 janvier 2013

دی

یک بار می نویسم از روزهایی که برای تو زندگی بود و برای من صدا و چند خط ای میل. یک بار می نویسم از کابوسی که دوباره شروع شد. می نویسم که باز از پله برقی های بلند ترسیدم. می نویسم که هر شب خواب دیوارهای نمور و کثیف و شیشه خرده و آشغال روی زمین دیدم و اضطراب...
2 février 2013

فوریه

خواب می بینم دارم رانندگی می کنم و رانندگی اضطراب آور در خیابان های تهران برایم راحت ترین کار دنیاست. حتی جایی ویراژهای عجیبی می دهم، اما خیالم راحت است که هیچ اتفاق بدی نخواهد افتاد. گله گله ابر در آسمان تمیز و گاهی اشعه خورشید و من با خودم فکر می کنم...
28 mars 2013

فروردین

آزاده، من به تو که فکر می کنم و به کاری که می کنی قلبم فشرده می شود. هر بار که عکسهایت را می بینم با خودم می گویم مگر می شود؟ مگر می شود تا به این حد عمق وجود کسی را تکان داد؟ من اما هر بار می لرزم. وقتی بهت می گویم که حواست هست چه کار بزرگی کرده ای،...
31 mai 2013

خرداد تلخ

خواب می بینم در یک خانه ام کنار دریا. وقتی از پنجره طبقه بالا بیرون را نگاه می کنم. دیگر آب تا کمی پایین تر از پنجره رسیده. می روم روی شیروانی و آب را نگاه می کنم. ایستاده است آنجا و دارد مثل من آب را نگاه می کند. می پرم توی آب و کمی شنا می کنم. باز برگشته...
29 octobre 2009

پاییز

تیکه ای شکسته از نور افتاده روی دیوار کنار پنجره، آفتاب دارد غروب می کند، ساعت چهار و ربع است. پاییز آمده. اول مهر بود. دو ماه بود که هیچ خبری از ب نبود. برایش ای میل زدم. "فردا اول مهره، دلم میخواست برات یه جامدادی دگمه ای بگیرم که بوی پلاستیکش دیوونه...
1 avril 2010

<!-- /* Style Definitions */ p.MsoNormal,

دختر بچه ای بود، با موهای فرفری مشکی، که بغلش می کردم هر وقت که دلم فشرده می شد، جاهایی که می خواستم چشمانم را ببندم، او بود در بغلم که می فشردمش. چند سالی است که گمش کردم. شاید از روزی که ساکن این شهر مرطوب و ابری شدم گمش کردم. در هیاهوی روزهایی که پر...
Publicité
Publicité
1 2 3 > >>
Publicité