1 avril 2010
<!-- /* Style Definitions */ p.MsoNormal,
دختر بچه ای بود، با موهای فرفری مشکی، که بغلش میکردم هر وقت که دلم فشرده میشد، جاهایی که می خواستم چشمانم را ببندم، او بود در بغلم که می فشردمش. چند سالی است که گمش کردم. شاید از روزی که ساکن این شهر مرطوب و ابری شدم گمش کردم. در هیاهوی روزهایی که پر و خالی میگذشتند. گاهی دلم برای دستهای حلقه شدهاش دور گردنم تنگ می شود.
Publicité
Publicité
Commentaires