Canalblog
Editer l'article Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
Ailleurs
Publicité
Archives
18 avril 2010

نانسی

 

سعید سعیدی شصت ساله است. چهار شانه، خوش پوش و دو گیلاسی که می خورد مدام حرفهایش را تکرار می‌کند.

سعیدی دوست یکی از عموهاست. خودش می‌گوید بهترین دوستش، رفیقش که در می شصت و هشت با هم  در پاریس پادشاهی می‌کردند. حتی جای حزب سوسیالیست را هم نشانمان داد، که می‌نشستند کنار کافه ی دمش، منتظر که حضرات بیایند و بروند. با همه هم مصاحبه کرده‌اند، همه جزخود میتران.

 

نانسی، زنش است از سال 1970 و  می‌تواند ماشین عظیمشان را در هر سوراخی، هر چه قدر هم کوچک پارک کند. هر بار هم می‌گوید که نمی‌تواند و در نهایت یک دقیقه بعد همه از ماشین پیاده شده‌اند و راه افتاده‌اند به سمت یک بار دیگر.

 

بار اول آمده بودند دنبال باربد و از کوپل شروع کرده بودند و شش صبح در نایت کلوب مراکشی توی شانزدهم که بطری به نامش را برایش آورده اند تمام. من هم دیدمش، با من کوتاه آمد و سه صبح برمان گرداند.

 

سعید سعیدی سرطان حنجره دارد. هنوز چهار شانه است، و خوش لباس و هنوز هم مدام حرفهایش را تکرار می‌ کند. به باربد که گفت اکتبر برمی‌گردد پاریس،  جواب داد  که تا آن موقع دیگر زنده نخواهد بود.

گفت که نمی‌تواند شیرینی بخورد و فقط سفارشش داده که ما بخوریم، و این که اول باید رویش رُم ریخت.  

"آقای سعیدی! بخورید. اصلا شیرین نیست."

 

او هم خورد و بعد هم افتاد به سرفه کردن. نگاهش نمی‌کنم. نانسی را نگاه می‌کنم که گردنبد سبزی را که سه سال پیش به او هدیه کرده بودم بر گردن دارد. بشقاب شیرینی را از جلوی شوهرش که سرفه کنان دستمال گردنش را کنار زده و حلقه قرمز رنگ گردنش را آشکار کرده، کشیده جلوی خودش و همان طور که سرش پایین است می‌بلعد.

Publicité
Publicité
Commentaires
Publicité