سی
ماه خرداد ماه عجیبییه، از خیلی سال پیش. امسال دهمین سالگرده و این عدد کار عجیبی میکنه با من، حتی اگه مدام هم تکرار کنم که آخه مگه چه تفاوتی هست با سالهای دیگه.
سوال سختی نیست. تفاوتش یه دختر نوزده ساله است و یه دختر بیست و نه ساله. حسی ندارم نسبت به این بیست و نه ساله، یعنی مطمئنم جای بدی نایستاده ولی این فاصله است که متعجبم میکنه و بندی که قطع شده، دلی که تنگ نمیشه برای اتاق؛ برای پیاده رویهای تابستونی و «استینگ».
امسال سال عجیبییه. این ماه، ماه عجیبییه. باید یه تصمیم بزرگ بگیرم. دارم متمرکز میشم و امیدوارم دیوونهبازیهای این چند ماه بهم آزادی و شجاعت تصمیم به موندن یا رفتن رو بده.
مینویسم مثل قدیم، بیشتر از قدیم که یادم نره این روزها رو. که چه راحت یه چیزایی رو شروع و بعد تموم میکنم. یعنی اینا خاصیت سن و تجربه است؟ یا این زلزلهای که هممون رو تا انتهای وجود لرزوند؟
ایستادم بیرون دارم نگاه میکنم این قدرتی که در خودم نمیشناختم. قدرت نه، اما یه جریان روانه که نیازی به هل دادن من نداره. اومده و تصمیم میگیره که بِبُرم و بعد دوباره جایی دیگه وصل شم. سکان دستشه. منم نظارهگرم، نظارهگر این زن در آستانه سی سالگی.