Canalblog
Editer l'article Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
Ailleurs
Publicité
Archives
2 août 2010

هزار چشمه خورشید

این یکی را دو سال پیش کشفش کردم. دقیقا زمانی که رفته بودم برای آن کنفرانس کذایی یک جایی بین نیویورک و بوستون در آن کالج دخترانه. آن موقع داشتم Bell Jar  سیلویا پلات را می‌خواندم. دیگر علم داشت خفه‌ام می‌کرد و بعد یادم است که برای خودم نوشتم که اگر روزی رهایش کردم، هیچ گاه یادم نرود که چرا رهایش کردم:

 

می دونی چرا می‌خواهم از دکترا بکشم بیرون؟ چون یه روزی بود که حالم بد بود، و بعد وقتی که با این استادهای بزرگ عالم پلاسما حرف اورهان پاموک و مرجان ساتراپی شد، حالم جا اومد.

 

هنوز دارمش آن چند خط را.

 

 

I threw your keys in the water, I looked back
They'd frozen half way down in the ice
They froze up so quickly, the keys and their owners
Even after the anger, it all turned silent and
The everyday turned solitary
So we came to February

 

 

بعد یادم هست که باربد روزی نوشت برای مامان، آن موقع پاریس پیش من بود. داشت می‌گفت که چرا عاشق می‌شود. می‌گفت که دنبال «آن جادوست». و می‌گفت که من هم هستم، من یعنی غزل. اما من آن موقع نبودم. ولی سالها قبل‌ترش چرا. یعنی خیلی از اتفاقات پیش‌پاافتاده برایم بُعدی جادویی پیدا می‌کرد و من هم به آن  تن می‌دادم. حالا باز دارم همان کار را می‌کنم.

 

 منظورم از جادو همان  دیدن ریسمان بین اتفاقهاست؛ همون هاله‌ای که روزهای ابری- آفتابی به اشیا می‌دهند. و بعد این «یقین»، که می‌گوید همه چیز خوب خواهد شد، در کدام جهتش مهم نیست. اما این «هزارچشمهی خورشید می‌جوشد از یقین».

چشمه‌ها هنوز می‌جوشند، و بعدش آن قدر حالم خوب است که می توانم با وجود گردنی که خشک شده و نمی‌توانم حتی ذره‌ای به چپ خمش کنم، و سردردی که روزهای متوالی هست و گاهی حتی ثانیه اولی که از خواب بلند می‌شوم رخ می‌نماید، بلند شوم و گلهای خشک شده گلدان دم پنجره را با قیچی، و نه با دست، ببُرم

Publicité
Publicité
Commentaires
A
حرف دل
ا
خیلی خوب بود<br /> :)
Publicité