25 septembre 2011
پاییز
نشستم در میدانِ کنار کانال. اولین عصر پاییزی در پاریس، اما گویی تابستان آمده تا نفس آخرش را بکشد و بعد برود. دو مرد و یک زن با چهار بچه نزدیک ما نشستهاند و بچههای طلاییشان از سر و کله هم بالا میروند. من همه را نگاه میکنم. بعد سر و کله شهردار پاریس پیدا میشود که گویی آمده در ضیافتی در تالار نزدیک ما شرکت کند.
ا. میگوید: «نگاهش کن. چه قدر برنزه شده!» شهردار با زنهای موطلایی آفتابسوخته روبوسی میکند و با کت و شلوار سرمهایش غیب میشود.
همهاش مثل یک خواب است، از اکباتان کنده شدهام و در قلب پاریس فرود آمدهام، دلیلش را نمیدانم و لحظاتم به دور کردن این سوال از ذهن میگذرد و فقط باز راه میروم.
صبح اول گوشم پر است از تکرار این جملات:
تنها، بر سر خاکسترهایمان
در اعتدال کامل
ریههایم گریه میکنند
قلبم رهاست
صدایت محو میشود
از افکارم
آزادیم را
اهلی خواهم کرد
ا. میگوید: «هیچ وقت نفهمیدم فقط موسیقی گوش میکنی و یا سعی میکنی یک پیغامی برسانی».
میم میگوید: «مطمئن بودم خداحافظی نمیکنی».
Publicité
Publicité
Commentaires