4 octobre 2011
شهریور، قدیمی
شهریورماه، تهران
وسط تابستان بود، نزدیکیهای آخرش. زمانش درست یادم نیست؛ چون وقتی جایی زندگی میکنی که سر تا ته تابستان گاهی چند هفته بیشتر نیست، دیگر خیلی کاری به تقویم نداری. شنا کرده بودم در دریاچهای که حس چایی میداد، بس که جلبک داشت و برگ و سبز بود. بعد هم آمدم دراز کشیدم آن کنار، روی چمنها و چشمانم را بستم. خانوم جوان در گوشم میخواند:
«انگار داری به یک زبان مرده حرف می زنی
اصلا شبیه خودت نیستی
چه زمانی بود که همه چیز معنایش را از دست داد؟»
همانجا بود که متوجه شدم چه شده، چیزی بوده و بعد لحظهای دیگر نبوده.
بعد از آن شروع شد ماههایی که احساس میکردم دارم فرو میروم، اصلا پرتاب میشوم به قعر آبی تاریک. اما جایی بود در آن یک سال و اندی که در این سقوط دستم خورد به کف زمین و برگشتم بالا. چند هفتهای است میبینم که دارم بر میگردم بالا، وقتش را نمیدانم. اما حالا که کمکم دارم بر میگردم به سطح آب میبینم که جایی در این یک سال و اندی دستم را زدهام به کف و برگشتهام به سمت بالا.
Publicité
Publicité
Commentaires