آبان
ساعت چهار صبح بود، روزهای آخر تیرماه. میم پرسید هنوز هم بغضت میگیرد. آره، از پرسه زدن در خانه هم گریهام میگرفت. هر کسی را هم که دیدم بغضم گرفت؛ شیرین را که لیلای دو سالهاش در آستانه در ظاهر شد، پسرخالههای دور که از روزهای شلوغ میگفتند؛ اولین بار که از بلوارکشاورز، میدان ولیعصر، هفت تیر هم رد شدم نفسم بالا نمیآمد. هیچ کداممان، نه من و نه این شهر مثل سابق نبودیم.
بعد خوابیده بودیم سه تایی روی تخت دو نفره مامان. میگفتی از رابطهات که داشت به انتها میرسید. من گفتم، بعد مامان گفت. بعد تو گفتی: چه خوبه که الان هستی و چه قدر بده بعد که میری. هنوز تصویر سه تایمان را میبینم، از بالا، که خوابیدهایم کج و معوج در تخت دو نفره مامان و ساعت چهار صبح است. بعد هم آن عصر دمِ پاییز خیابان ولیعصر که مامان رفته بود از تواضع خرید کند و من و تو نشسته بودیم توی ماشین و تو گفتی: هیچ وقت به من نگفتی که چه شد. و من گفتم، از روزهایی که شمردم، از خون ریزی صبح سرد زمستانی. و تو گفتی: عجب.