Canalblog
Editer l'article Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
Ailleurs
Publicité
Archives
2 novembre 2011

آبان

سرم دوباره درد می‌کند و باز راه که می‌روم زمین زیر پایم موج بر می‌دارد. اما غر نزنم. این روزها که می‌گذرد دیگر حوصله جادو هم ندارم. یعنی باز لحظاتی هست که با خودم می‌گویم می‌شود که به معجزه امید داشت و در نهایت این گره کور باز می‌شود، و بعد سراسر آبشار آفتاب است از میان ابر، به همین باسمه‌ای که گفتم.
بعد فکر می‌کنم کجا رفت آن نگاهی که در یخ‌ترین لحظات می‌گشت دنبال نخ نامرئی بین اتفاقات پراکنده این شهر ابری و آن شهر ابری‌تر. مثل آن شب ساکن و سنگین رُم وقتی‌که در خیابان راه می‌رفتم و با کوچکترین صدایی که می‌توانستم حرف می‌زدم جوری که کسی جز خودم نمی‌شنید و رم شبی به آن سنگینی ندیده بود. نه، دیگر حتی حوصله جادو را هم ندارم.
 

ساعت چهار صبح بود، روزهای آخر تیرماه. میم پرسید هنوز هم بغضت می‌‌گیرد. آره، از پرسه زدن در خانه هم گریه‌ام می‌گرفت. هر کسی را هم که دیدم بغضم گرفت؛ شیرین را که لیلای دو ساله‌اش در آستانه در ظاهر شد، پسرخاله‌های دور که از روزهای شلوغ می‌گفتند؛ اولین بار که از بلوارکشاورز، میدان ولیعصر، هفت تیر هم رد شدم نفسم بالا نمی‌آمد. هیچ کداممان، نه من و نه این شهر مثل سابق نبودیم.


بعد خوابیده بودیم سه تایی روی تخت دو نفره مامان. می‌گفتی از رابطه‌ات که داشت به انتها می‌رسید. من گفتم، بعد مامان گفت. بعد تو گفتی: چه خوبه که الان هستی و چه قدر بده بعد که می‌ری. هنوز تصویر سه تایمان را می‌بینم، از بالا، که خوابیده‌ایم کج و معوج در تخت دو نفره مامان و ساعت چهار صبح است. بعد هم آن عصر دمِ پاییز خیابان ولیعصر که مامان رفته بود از تواضع خرید کند و من و تو نشسته بودیم توی ماشین و تو گفتی: هیچ وقت به من نگفتی که چه شد. و من گفتم، از روزهایی که شمردم، از خون ریزی صبح سرد زمستانی. و تو گفتی: عجب.

Publicité
Publicité
Commentaires
Publicité