4 décembre 2011
آذر
مامانجی،
امروز روز آخرمان بود در اوینیون. شهری قشنگ که در قلبش کاخی هست که چندین پاپ دور از واتیکان و رم در آن زیستهاند و سال به سال به برجها و اتاقهایش افزوده شده. سفر خوب است، اما من امروز صبح یاد داستانی افتادم و دلم تنگتر شد. یادم میآید چهارم دبستان که بودم بالاخره ویدئودار شدیم. همان ماههای اول بود که سینما پارادیزو را نمیدانم کدام یک ازآقا فیلمیها به دستمان رساند. اول تو و بابا فیلم را دیدید و بعد تصمیم گرفتید که من هم فیلم را ببینم. تو نشسته بودی کنارم وقتی که سالواتوره بعد از سالها برمیگردد به زادگاهش و از دور دختری را میبیند که سالها پیش عاشقش بوده، همانطور که آخرین بار هم را دیده بودند. من گفتم: دخترشه! داشتی نگاهم میکردی و منتظر بودی که بفهمم. من برق خوشحالی را در چشمانت دیدم.
اینجا باز زمستان است و خستگی هر چه قدر هم که بخوابی رخت نمیبندد. سینما پارادیزو امروز صبح در من بود وقتی که بیدار شدم. زمان. این زمان که می گذرد، که گذشت....دخترک نه ساله نمیدانست که با کش آمدن سالها و سفر، تازه میبیند که چرا سینما پارادیزو غمانگیز است. غمی که ربطی به عشقی ناکام ندارد.
حواستان هست که زمان دارد میگذرد؟
Publicité
Publicité
Commentaires