Canalblog
Editer l'article Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
Ailleurs
Publicité
Archives
29 octobre 2009

پاییز

تیکه ای شکسته از نور افتاده روی دیوار کنار پنجره، آفتاب دارد غروب می کند، ساعت چهار و ربع است. پاییز آمده.

 

 

اول مهر بود. دو ماه بود که هیچ خبری از ب نبود. برایش ای میل زدم.

"فردا اول مهره، دلم میخواست برات یه جامدادی دگمه ای بگیرم که بوی پلاستیکش دیوونه ات کنه. عین همونی که بابات برات گرفته بود."

جوابم را نداد. حتی آنلاین بود. جوابم را نداد. زنگ زدم خانه شان. خودش گوشی را برداشت. حرف نزدم. باید می رفتم دندان پزشک. یک ساعتی راه رفتم، پارک ساعی با انبوه قرمز و زردش. پاییز آمده بود. همان طور که بابا همیشه می گفت فصلها سر روزش در تهران عوض می شوند. همین بود که تهران را با تمام جاهای عالم برایمان متفاوت می کرد. همین است تفاوت تهران با تمام شهرهای دنیا. دلم برای سنگ فرشهای خیابان ولیعصر یک بعدازظهر پاییزی تنگ شده.

Publicité
Publicité
Commentaires
Publicité