Canalblog
Editer l'article Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
Ailleurs
Publicité
Archives
22 septembre 2010

اول مهر

روی دیوار خانه‌ام دو قاب عکس هست. کوه آن پشت در قاب اول تنها هاله‌ای است آبی، میزی چوبی با پارچ قرمز پلاستیکی و پنج صندلی . مامان نشسته سر میز سمت چپ عکس، نیم‌رخش پیداست، روپوش آبی روشن، روسری سرمه‌‌ای، دارد می‌خندد. من هم نشسته‌ام روبرو، تل زرد به سر و دامن سفید. پاهایم را گذاشته‌ام روی صندلی. روسری ندارم، دندان جلویم افتاده‌است، دارم می‌خندم و به بابا نگاه می‌کنم. بابا آن سر میز نشسته، به دوربین نگاه می‌کند و دارد لبخند می زند. حتما خودش چیزی گفته که ما، همه‌مان از خنده ریسه رفته‌ایم. باربد نشسته روی صندلی و چرخیده به سمت دوربین، او هم دارد می‌خندد.

 

عکس را سهراب گرفته، دوست مامان و بابا که سال 67 از زندان آزاد شد. با او بود که کلی سفر کردیم. دریاچه سما، جایی که مامان با روپوش و روسری توی آب می‌رفت، من شنا بلد بودم، اما باز هم با تیوب توی آب می‌رفتم. می‌شد ماهی‌ها را دید که از زیر پاهایمان رد می‌شدند. سخت‌ترین قسمتش همان پریدن توی آب بود. ترس دیر در آمدن از آب وقتی که می‌پری؛ فاصله فرو رفتن و بالا آمدن. نمی دانم از کی شنیدم که زن و شوهری جوان آمده بودند شنا و از سمت چپ دریاچه وارد آب شده بودند و زن در جلبک‌ها گیر کرد و دیگر بالا نیامد. من هنوز هم موهای بلندش را ته آب می‌بینم.

 

قاب دیگر باز چهارتایمان هستیم، فقط باربد است که به دوربین نگاه نمی‌کند. مامان گردنش را خم کرده و لبخند می‌زند، کنار دندانش که پریده معلوم است. دست انداخته دور گردن بابا. بابا باز می‌خندد. من شبیه الانم هستم، صاف‌تر، خوشحال‌تر، هفت ساله. جنگ تازه تمام شده، عید است به گمانم. لباس نوهایمان را پوشیده‌ایم من و باربد. ایستاده‌ایم کنار حوض حیاط که در عکس نیست. اما من می‌دانم که سمت چپمان است، یک فرشته سفید که وسط حوض روی یک پا ایستاده. دورش را کیسه پلاستیکی می‌کشیدیم توی زمستان که نشکند. باربد دارد همان سمت چپ را نگاه می‌کند.

 

چشمایم را نبسته می‌توانم دیوارها را ببینم که برق می‌زنند و از میانشان خطی شیشه ای می‌گذرد. باز هم از آن عید عکس هست. که مثلا من و باربد نشسته‌ایم روی پله‌ها، با آینه، وسبزه، من عروسک‌هایی که عیدی گرفته ام نشانده‌ام روی پاهایم. موهایم را دم اسبی کرده‌ام. موهای مامان هم بلند است، سفیدهایش اما پیداست.


کودکی‌ای که یگانه بود و هیچ کم نداشت.

Publicité
Publicité
Commentaires
Publicité