31 octobre 2012
آبان
با برونو در یک کشتی هستیم، از همان کشتیهای کوچک که در استانبول بین جزیرهها حرکت میکنند. آمدیم روی عرشه. دستش را گذاشت روی شانهام و من فکر کردم چه خوب! هیچ وقت تا قبل از این لحظه به خوب بودن تماس با برونو فکر نکرده بودم. جوانتر از من است و داستانهای اندکی که از دوست دختر سوریاش تعریف کرده مرا یاد داستانهای قدیم خودم میاندازد؛ دختری که با هر بار رفتن بهمملکتش بهم میریزد و برونو که نگران است و تا من از این حالم میگویم میپرسد چرا این جور میشود؟
هوا ابری بود و نه آن قدر سرد. تا تصمیم بگیرم که میخواهم با لباس و همه چیز بپرم توی آب، دو دختر قبل از من این کار را کردهاند. من هم میپرم و بعد کشتی میرود زیر آب. میتوانم کشتی سفید را ببینم که زیر آب است وفرو میرود.
Publicité
Publicité
Commentaires