Canalblog
Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité

Ailleurs

Publicité
Archives
31 octobre 2012

آبان

با برونو در یک کشتی هستیم، از همان کشتی های کوچک که در استانبول بین جزیره ها حرکت می کنند. آمدیم روی عرشه. دستش را گذاشت روی شانه ام و من فکر کردم چه خوب! هیچ وقت تا قبل از این لحظه به خوب بودن تماس با برونو فکر نکرده بودم. جوان تر از من است و داستانهای...
Publicité
Publicité
18 octobre 2012

مهر- سه

اس ام اس زده: نشستم توی قطار و دارم بهت فکر می کنم. Hang in there, you're doing great!
17 octobre 2012

پایان مهر

ایستاده ایم توی راهرو و من دارم حرف می زنم و صورتم گر گرفته. دستهایم را در هوا تکان می دهم و کمرم خم است. «می بینی که چه رفتار بدی داره با من می شه؟ می فهمی که مدام حس می کنم داره به من بی احترامی می شه؟» عصبانی شده و دوست ندارد کسی این حرفها را بشنود....
26 septembre 2012

مهر

یک. خواب دیدم یک برادر ناتنی از سمت بابا دارم. سه تایی رفته بودیم دیدنش و او موهای فرفری نیمه بلند نرمی داشت و مدام می خندید. انگار خیالم راحت شده بود که کسی هست که در نبود من از مامان بیشتر نگهداری کند. دو. روی چشم راستم، توری سفیدی از نمک بسته است....
28 août 2012

شهریور

خواب دیدم داره بهم می گه بیا پیشم یه سال بمون. حرفش اون قدر عجیب نبود که صراحتش، لاپوشونی نکردنش و بیان خواسته اش. خیلی لاغر شده بود.
Publicité
Publicité
21 août 2012

آخرین روز مرداد

خشونت بودن یک آدم و بعد نبودنش زیاد است. صدای قدم روی پله و بعد دستی که آرام به در ضربه می زند و بعد نبودنش، به مرگ پهلو می زند.
7 juillet 2012

تیر

ح س ی ش ب ی ه م ر گ
26 mai 2012

خرداد

من آدم کولی نیستم. تا بشه هم ازحرف زدن فراریم، از ترس این که وضعیت رو پیچیده تر کنه. اما گفتم بنویسم چون دیشب یه خواب عجیبی دیدم که تو هم توش بودی. ولی می دونی عجیبیش این بود که عین واقعیت بود، یعنی هیچ مولفه ای از رویا نداشت. آدما بودن کنار هم، عشقای...
21 février 2012

اسفند

می آیم بیرون از خانه و باید دو کوچه را رد کنم تا برسم به آن جایی که باید. خیابانها آنقدر تاریک است که منصرف می شوم و برمی گردم به خانه. دیوارهای خانه ام دیگر سفید نیستند، گچش ریخته و پرده ها چرک مرد شده اند و همه چیز گویی دارد فرو می ریزد. خانه من اینجا...
4 février 2012

آینه

دیشب روی صحنه یک خانومی بازی می کرد که شصت سال را شیرین داشت. تک و تنها یک ساعت و نیم حرف زد و آواز خواند و ورجه وورجه کرد. میان همان آکاردئون نواختن و از در و بی در حرف زدنهایش هم گفت که سرطان گرفته بود و در روزهای شیمی درمانی گاهی به مرگ راضی می شد...
Publicité
Publicité
<< < 1 2 3 4 5 6 7 > >>
Publicité